شکوه زینالدینی: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون، آزاد شد». این خبر آزادسازی خرمشهر را به یاد داریم؛ خبری که باعث خوشحالی مردم ایران شد و این شادی را با ریختن به خیابانها جشن گرفتند.
در این بین دلاورمردانی هم بودند که سجده شکر این پیروزی را در خاک خرمشهر گزاشتند؛ همانهایی که پای عهدشان با همرزمان شهیدشان ماندند تا به نیابت، آرزوی آنها را که برپایی جشن آزادی در مسجد جامع خرمشهر بود، برپا کنند. جعفر حضرتی هم رزمندهای بود که با همرزمانش قرار گذاشت نخستین کسی باشد که پرچم خوشرنگ ایران را روی گلدسته همین مسجد برافراشته کند؛ آرزویی که با آسمانیشدن او، بهدست همخون و همسنگرش عباس حضرتی برآورده شد.
همزمان با سالروز آزادی خرمشهر، تلخ و شیرین خاطرات این جانباز خوشنام و فعال فرهنگی که بهجای برادر شهیدش در آزادی خرمشهر اشک شوق ریخته است و به گفته خودش از فیض شهادت بینصیب شده، شنیدنی است. 2 برادر، 2 بسیجی فعال در مسجد و محله که نام یکیشان عباس است و بهواسطه فعالیتهای انقلابی و مذهبیاش بعد از پیروزی انقلاب بهعنوان فرمانده پایگاه بسیج مسجد حضرتعلی(ع) انتخاب میشود و با شروع جنگ تحمیلی و اشغال خرمشهر بهدست دشمن، جزو نخستین جوانهایی است که عازم جبهه و خرمشهر میشود،
دیگری هم جعفر نام دارد و از آنجایی که مثل برادربزرگش و بسیاری از جوانهای انقلابی دلش برای جبهه و دفاع از این آب و خاک میتپد، خود را به خرمشهر میرساند تا دوشبهدوش همرزمانش برای آزادسازی خرمشهر بایستد. شهادت جعفر حضرتی او را از برادرش و سایر رزمندهها جدا میکند اما عهد و پیمانی که همه با هم بستند، جشن پیروزی آزادی خرمشهر و خواندن نماز شکر در مسجد جامع این شهر، حماسهای رقم میزند برای همیشه تاریخ. عباس حضرتی بهقدری خوشصحبت است و خاطره دارد از خرمشهر که بدون معطلی باب گفتوگو را با او باز میکنیم.
پیش از حضور در خرمشهر چه میکردید، از تصمیمتان برای رفتن به جبهه بگویید؟
از همان دوران نوجوانی به جمع بسیجیهای مسجد محلهام پیوستم و بهواسطه فعالیتهای انقلابی و مذهبیای که در روزهای منتهی به انقلاب داشتم بعد از پیروزی انقلاب بهعنوان فرمانده پایگاه بسیج مسجد حضرتعلی(ع) انتخاب شدم تا اینکه جنگ شروع شد و خاک خرمشهر به اشغال دشمن بعثی درآمد. با شروع جنگ تحمیلی همچون بسیاری از جوانهای انقلابی برای دفاع از سرزمینم راهی شدم.
بهواسطه سن کم و قد کوتاهی که داشتم برای رفتن به جبهه با مخالفت روبهرو شدم اما پیگیری و اصرارم و البته اثبات مهارتهای فنیام نتیجه داد و بالاخره عازم جبهه شدم.
با همه دلنگرانیهای مادر از اینکه 2 فرزندش همزمان در جبهه باشند، جعفر حضرتی چه زمان به شما در خرمشهر پیوست ؟
ذوق حضور در جبهه باعث شد، جعفر هر طور بود رضایت مادر را بگیرد و با من به عملیات بیاید. عملیاتهایی که با هم همرزم شدیم تا آزادسازی خرمشهر بود که در همین دوران او از ناحیه گردن مجروح شد و من از ناحیه سر ترکش خوردم. جعفر شور و حال عجیبی داشت. با اینکه 6 سال از من کوچکتر بود در همهچیز از من پیش بود، شجاع بود و با ایمان. در تواضع، مهربانی و عشق به مردم به پایش نمیرسیدم، خیلی زود هم به فیض شهادت که آرزویش بود رسید و من را جا گذاشت.
چطور به شهادت رسید؟
شهادتش در شلمچه اتفاق افتاد، من و او عملیاتهای متعددی در خرمشهر را با هم بودیم، جعفر آرپیچیزن بود و من بیسیمچی. روزهای سختی بود، چرا که حدود 5400کیلومترمربع از خاک کشور که در جنوب استان خوزستان به اشغال دشمن درآمده بود، باید آزاد میشد.
ابتدا که مجروح شد بهنظر میرسید صدمه زیادی دیده، بهقدری که قطعنخاع شده است. او را به تهران و بیمارستان شریعتی منتقل کردند اما در عین تعجب پزشکان معالج، او از تخت بیمارستان بلند شد و در فاصله کمی به جمع رزمندهها پیوست. مرحله پنجم عملیات رمضان بود، نبرد به اوج خود رسیده بود، ما محاصره شده بودیم، همرزمان زیادی جلوی چشممان به شهادت میرسیدند.
جعفر هم در گردان عمار میجنگید که خبر شهادتش را شنیدم. شرایط و فرصت بازگشتن به جلو و حمل همه پیکرها مهیا نبود، تنها از ما خواسته شد به فکر نجات رزمندههایی که مجروح و زنده هستند، باشیم. با اینکه دلم برای به آغوشکشیدن پیکر برادرم پر میکشید اما امکان کمک نبود و از پیکر برادر دور شده بودم، این دوری تا 14 سال به طول انجامید. بعد از اتمام جنگ، تیمی برای تفحص شهدا و پاکسازی منطقه تشکیل شد که سال74 در یکی از همین تفحصها پیکر برادرم را پیدا کردند که او را در قطعه 56 شهدای بهشتزهرا به خاک هدیه کردیم.
خبر آزادسازی خرمشهر باعث خوشحالی مردم ایران شد، آزادیای که برای رزمندههایی چون شما یادآور عملیات بیتالمقدس است، از روزهای خونآلود و جانفشانی در خرمشهر برایمان تعریف کنید.
در ساعت 22:30 اول خرداد 1361 تلاش برای آزادسازی خرمشهر با رمز «بسمالله القاسم الجبارین یا محمدبنعبدالله(ع)» آغاز شد. فرار درجهداران و سربازان عراقی از منطقه خرمشهر گویای ازهمپاشیدگی سازمان یگانهای دشمن بود.. نتیجه پیکار بسیار درخشان در روز دوم خرداد باعث شد تقریبا خرمشهر بهطور کامل احاطه شود و یگانهایی از دشمن که در منطقه بین نهر عرایض و شلمچه مستقر بودند، منهدم شدند.
نیروهای عراقی روز سوم خرداد از سمت شلمچه 3بار تلاش کردند تا از طریق جاده شلمچه - خرمشهر حلقه محاصره خرمشهر را بشکنند، اما هر بار با پایداری و مقاومت دلاورانه رزمندگان ایرانی مواجه شدند و عقبنشینی کردند تا اینکه سرانجام در ساعت 12با همه قوا از سمت شمال و شرق وارد شهر شدیم و نیروهای متجاوز بعثی که 24ساعت در محاصره کامل قرار داشتند، راهی جز اسارت یا فرار نداشتند. در ساعت 2بعدازظهر نیز خرمشهر بهطور کامل آزاد شد.
در عملیات بیتالمقدس هم بیسیمچی بودید، یکی از دلهرهآورترین خاطرههایی که از این عملیات دارید، کدام است؟
در عملیات بیتالمقدس، قاسم کارگر، فرمانده گردان مسلمبنعقیل بود. من هم بیسیمچی بودم. 10روزی بود در سنگر کمین کرده بودیم. بچهها کلافه شده بودند. نمیتوانستیم بیرون بیاییم. باید گردان دیگری جای ما میآمد که بتوانیم تغییر مکان بدهیم. من بدون اینکه از فرمانده اجازه بگیرم بچهها را به صف کردم و در روز روشن به سمت مقر فرماندهی راه افتادیم. بیسیم را هم خاموش کردم. این کار ریسک زیادی داشت. دشمن از بالا به ما اشراف داشت. حاج قاسم هم ما را میدید. همین که بچهها را به بالای بلندی رساندم، او را دیدم که عصبانی ایستاده. حالا هر جا که من را میبیند میگوید این وروجک کار خطرناکی کرده که باید در تاریخ بنویسند.
از خاطرات روزهای منتهی به آزادسازی خرمشهر و قولی که به برادر داده بودید، بگویید؟
غم فراق برادر در روزهای منتهی به آزادسازی خرمشهر بر دلم سنگینی میکرد اما آن روزها هیچکس بهخودش و احساس شخصیاش فکر نمیکرد و همه سودای عشق دیگری در سر داشتند؛ عشق به میهن، به ایثار و شهادت.
شهر آزاد شده بود و همه برای به اهتزار درآمدن پرچم پرافتخار جمهوری اسلامی ایران برفراز مسجد جامع و پل تخریب، عاشقانه و پر اشتیاق قدم برمیداشتیم. در آن لحظات به یاد قولی که پیش از شهادت برادرم داده بودم، افتادم؛ برای نماز آماده میشدیم که برادرم از آرزویش که بیشتر به وصیت شبیه بود، برایم گفت؛ اینکه دوست دارد جزو نخستین کسانی باشیم که پرچم کشور عزیزمان را در گلدستههای مسجد جامع برمیافرازیم. در روز پیروزی، پرچمی را که در کولهاش نگهداری میکرد برداشتم، زخمی شده بودم و توان برآوردهکردن خواسته برادر را نداشتم اما بهواسطه همیاری همرزمها، این پرچم زمین نیفتاد و همانطور که جعفر میخواست بر گلدسته مسجد برافراشته شد.
برپایی نماز شکر و جشن پیروزی در مسجد نخستین اقدام رزمندهها پس از آزادسازی شهر بود، از حال و هوای رزمندهها در آن لحظه بگویید.
مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که دوباره داشت میتپید. شور و حالی وصفناشدنی داشتیم. یکی از رزمندهها به بالای مسجد رفت و در کنار گنبدی که آثار خمپاره و تیر بر پیشانیاش نمایان بود، اذان گفت؛ اذانی که هنوز از نظر رزمندههای آن دوران دلنشینترین است. خاطرم هست پدر شهیدان بخشی با شعارهایش و تکرار پیام امام راحل که خرمشهر را خدا آزاد کرد، همه را به وجد آورده بود. صحن و شبستان مسجد از ندای اللهاکبر و اشک شوق رزمندهها پر بود؛ اشکی که با برگزاری جلسه زیارت عاشورا به یاد شهدا، رنگی از حسرت بهخود گرفت. یاد برادرم جعفر افتادم که نتوانست در این جشن با من و مردم ایران شریک شود.
وصیت شهید جعفرحضرتی پیش از شهادت چه بود؟
جای بسیاری از مردانی که خالصانه جنگیدهاند در روز سوم خرداد و جشن آزادی خرمشهر خالی است. آرزو و خواسته همه آنها حفظ انقلاب اسلامی است که یادگار صدها هزار شهید است. جعفر آرزو داشت شهید شود و حفظ این انقلاب و پاسداری از آرمانهای امام(ره) مهمترین وصیت او بود. معتقد بود فعالیتهای فرهنگی در مسجد بسیار مهم است و چراغ مسجد برای اجرای چنین برنامههایی و مشارکت جوانان باید روشن بماند. از اینرو وصیت کرده بود بخشی از داراییاش و هر آنچه قرار است برای او خیرات شود، در این راه خرج شود؛ وصیتی که مادرم تا در قید حیات بود انجام میداد و بعد به من محول شد. همچنین توصیهاش به خواهرانمان و همه بانوان سرزمینمان حفظ حجاب بود.
خواسته این روزهای شما که جانباز روزهای جنگ در خرمشهر هستید و با همه وجود، روزهای خون، خمپاره و اسارت آن خاک پاک را به چشم دیده و حلاوت آزادی آن را چشیدهاید، چیست؟
معتقدم 575روز حماسه و عشقبازی برای نجات شهر از اشغال دشمن، برای اهالی خرمشهر، قصه نیست، روایت یک واقعیت است؛ واقعیت فتح ارزشهای اسلامی است که بهدست دلاورمردان ایرانی و با آزادی خرمشهر رقم خورد و مردم عزیزمان را غرق در شادی و سرور کرد.
دغدغه من و بسیاری از همسنگرهایمان حفظ میراث باارزشی است که خونبهایش را شهدا دادند.این انقلاب برای همه ماست و وظیفه داریم تا از این ارزشها و میراث بهجا مانده، با ایمان، اتحاد و همدلی حفاظت کنیم. تنها به روزهایی چون آزادی خرمشهر بسنده نکنیم و با پیوستن به کاروان راهیان نور و شرکت در مراسم بزرگداشت شهدا و هدیه کتابهای روایت جنگ به فرزندانمان، یاد و خاطرات آنها و عشق، ایثار و اخلاصشان را زنده نگهداریم تا الگوی ایثار، شجاعت و میهنپرستیمان را به نسلهای آینده و میراثداران انقلاب هدیه کنیم.
تعداد روزهای مقاومت خرمشهر 34 روز
دلیر مردان و جوانان خرمشهری با استقامت وصف ناپذیری در برابر حملات یگان های زرهی مکانیزه و پیاده عراق مقاومت میکردند و 34 روز دشمن را پشت دروازهها و کوچهپسکوچههای این شهر متوقف کردند اما به دلیل عدم حمایت دولت بنیصدر، شهر به دست دشمن افتاد.
خطر سقوط هر 3 روز یکبار
ابتدای جاده خرمشهر-اهواز که به جبهه پلیس راه مشهور بود، شاهد حوادث فراوانی در اولین هجوم دشمن بود چراکه رزمندگان اسلام موفق شدند با استفاده از جاده خرمشهر- اهواز از پلیس راه عبور کنند و وارد شهر شوند. بندر وگمرک خرمشهر نیز از مهم ترین بنادر کشور، قبل از آغاز جنگ بود ، ارتش عراق در زمان هجوم خود، گمرک پر از اجناس را به غارت برد و آن را به آتش کشاند. دشمن درنظر داشت گمرک رابه عنوان محل نبرد استفاده کند ولی مقاومت نیروهای مردمی تلفات سنگینی به دشمن وارد می کرد و19 روز طول کشید تا دشمن توانست موقعیت خود رادر منطقه ساحلی گمرک تثبیت کند.
22 هزار و 500 شهید و مجروح برای آزادی خرمشهر
آمارها نشان میدهد که تعداد کل شهدای عملیات بیتالمقدس(25 روز عملیات طی چهارمرحله) به 5553 بالغ میشود که از این میان 1086نفر نیروی ارتش و مابقی از نیروهای سپاه پاسداران و بسیجیان بودند. گفتنی است که تعداد مجروحین این عملیات به بیش از 17هزار نفر بالغ میشود. همچنین مطابق آمار تعداد تلفات دشمن بهصورت کشته و زخمی 16 هزار و اسیر 19 هزار نفر بوده است.
اصفهانی ها؛ بیشترین شهدای آزادسازی خرمشهر
بر اساس آمار مرکز آمار و اطلاعات بنیاد شهید انقلاب اسلامی تمامی استانها در عملیات بیت المقدس اعزام نیرو داشتهاند. با توجه به اطلاعات موجود بیشترین درصد شهدا به ترتیب مربوط به استان اصفهان با 27.1 درصد، استان تهران با 13.6 درصد و استان خوزستان با 12.3 درصد است. اطلاعات موجود نشان میدهد که بیشترین درصد فراوانی شهدای عملیات بیت المقدس در دامنه سنی 20-16 سال(49.4درصد) و 25-21 سال(31.5درصد) قرار داشتهاند.
حال و هوای این روزهای برادران حضرتی
بسیجی فعال محله، تخریبچی منطقه عملیاتی
عباس حضرتی، جانباز دلاوری است که خاطرات زیادی از دوران جنگ تحمیلی بهیاد دارد. در بیشتر عملیاتها بیسیمچی بوده؛ بدنش پر از ترکش است و همین ترکشها توان راه رفتن را از او گرفته و مجبورش کرده عصا بهدست بگیرد. پدرش در میدان توپخانه، چایخانه داشته و از مخالفان شاه بوده، به همین سبب هم مدتی را در زندان گذرانده است.
میگوید: «متولد 1340 هستم. با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمدم و بعد در سال 1360 بهعنوان کارمند دادستانی در دبیرخانه کار میکردم. زمانی که جنگ تحمیلی آغاز شد، مسئول ما آن زمان در کمیته انقلاب اسلامی شهید لاجوردی بود، میگفت اینجا هم جبهه جنگ است و باید با منافقان جنگید. اما من دوست داشتم به جبهه بروم».
او که در ابتدای امر کارش تبلیغات فرهنگی بود. سنگر به سنگر میرود و چفیه، کتاب دعا و سربند به رزمندهها میدهد. بعد از مدتی نیروی رزمی میشود و به سبب کوتاهی قد و فرزبودنش او را بهعنوان تخریبچی و دیدبان انتخاب میکنند. با لبخند میگوید: «از هر عملیات یک یادگاری با خود دارم، اگر سرم را بتراشند مثل تپه ماهور میماند. 2بار هم شیمیایی شدهام. من بیسیمچی شهید دستواره، رضا چراغی و باکری بودم و این از افتخارات من است».
ردپای خاطرات
حضرتی با وجود ناراحتیهای جسمیاش و کپسول اکسیژنی که گوشه اتاق چشمک میزند، روحیه شاد و پرنشاطی دارد که هر کسی را سر ذوق میآورد؛ روحیهای که از همان دوران دفاعمقدس در او بود و باعث شادشدن همرزمانش میشد. تعریف میکند: «هر بار عملیات میرفتم کلی دوست پیدا میکردم. با همه بگو و بخند داشتم. کاری میکردم که حال و هوای بچهها عوض شود. پدرم قبل از اینکه مغازه چایخانه باز کند، آرایشگر بود. وسایل اصلاح او را با خودم به جبهه برده بودم، طوری هم ژست میگرفتم که فکر میکردند استادم. بندگان خدا سرشان را بهدست من میسپردند و من هم صدای قیچی را در میآوردم و با ماشین دور سرشان را میزدم. بعد آینه را به دستشان میدادم و کلی میخندیدیم».
عملیات کربلای 5
اما شنیدن خاطرهای از عملیات کربلای 5 هم از زبان حاج عباس خالی از لطف نیست. تعریف میکند: «کربلای 5 و محور عملیاتی بود، یک تانک عراقی بچهها را در تیررس قرار داده بود و هر از چندگاهی توپ شلیک میکرد. بچهها عصبانی بودند. برای همین تصمیم گرفتند درسی به عراقیها بدهند.
چندنفر مأمور شدند که تانک را به غنیمت بگیرند. من هم همراهشان شدم. بچهها تانک را زدند و مرتضی امیری که بعدها شهید شد، عراقیها را از تانک بیرون کشید و بعد بنا شد تانک را به پشت خاکریز ببرند. مرتضی به من گفت اسرا را به عقب انتقال بده. آنها جلو و من پشت سرشان. چند کلمه عربی حرف زدم فکر کردند که خیلی وارد هستم. در آن لحظه خدا شجاعت خاصی به من داده بود. صدای صوت خمپاره که میآمد باید روی زمین میخوابیدیم. به سختی آنها را به عقب آوردم. فرماندهمان تا من را دید با تعجب گفت که تو با اینها چطوری آمدی؟ باورش نمیشد».
پیشقدم در کار خیر
مهرداد طبیعی، دوست صمیمی حضرتی و از رزمندههای پرتلاش جبهههای جنگ تحمیلی است. میگوید: «برادران حضرتی رزمندههای دلاوری بودند. عباس، کوشا و پرجنبوجوش بود. تا پیش از خانهنشینشدنش همه کارهای مسجد محلهاش با او بود. 3دوره فرمانده پایگاه بسیج بود. با اینکه این روزها بهدلیل وضعیت پاهایش کمتر میتواند فعالیت کند، هرکاری که مربوط به خانواده شهدا باشد را با جان و دل انجام میدهد.»
طبیعی از مردمداری و دست به خیر بودن حضرتی هم میگوید: «در کمککردن به دیگران از همه پیشی میگیرد. آشنا یا غریبه فرقی نمیکند. اما بیشتر به خانواده شهدا رسیدگی میکند». سیدصادق میرشاکی، مسئول صندوق قرضالحسنه هیئت 14معصوم(ع) هم از همرزمهای دیگر برادران حضرتی است. او میگوید: «او نمونه کامل یک بسیجی است. در مسجد حضرتعلی(ع) تابلوی بزرگی از شهدای مسجد نصب شده که پیگیری آن را حضرتی برعهده داشته است. چند سالی است که کسالت او زیاد شده با این حال ارتباطش با مسجدیها و بچههای بسیج قطع نشده و برای خدمت به بسیج و مسجد از جان مایه میگذارد».
همراه و مورد احترام همسایهها
ثمره زندگی مشترک حضرتی 3فرزند است. خانه استیجاری دارد و بزرگترین نعمت زندگیاش را همسرش میداند.
با همسرش که چند کلامی صحبت میکنیم از اخلاق و مردمدوستی حضرتی و از ایمان و تقوا بهعنوان مهمترین معیاری که باعث شده این بانو، حضرتی را انتخاب کند، میگوید: «خیر او به همه میرسد.
از ما که اعضای خانوادهاش هستیم تا همسایه و فامیل. هرکاری بتواند و برایش مقدور باشد چه مادی و چه معنوی دریغ نمیکند. هیچوقت کارهای خانه را بر دوش من نمیگذارد. با یک دست عصا را میگیرد و با دست دیگر ظرف میشوید یا جارو میکند».
زهرا شیخمحمودی از همسایهداری حاجعباس حضرتی هم تعریف میکند: «او با همه مهربان و خوشبرخورد است. هر جا میرویم با همسایهها ارتباط برقرار میکند. در محله قبلی که بودیم، همسایهای داشتیم که چشمانش کمسو بود. حضرتی خودش را موظف کرده بود که او را هنگام غروب به مسجد برساند. وقتی هم مرحوم شد خانهمان را در اختیار خانواده آنها قرار داد تا برای پذیرایی با کمبود جا مواجه نشوند.»
منبع: همشهری آنلاین